اینستاگرام

ساخت وبلاگ
چهارشنبه با روانشناسم وقتِ مشاوره داشتم (بعد از سه هفته مشاوره نرفتن) چون اصلا حوصله حرف زدن با کسی رو نداشتم، نه روانشناس نه هیچ کسِ دیگه ای (من کلا آدمِ حرافیم ولی ابدا مکالمه تلفنی رو دوس ندارم). دیگه برای اینکه دهنِ مرکز مشاوره رو ببندم و نگن تو که نیاز داشتی چرا پیش مشاور نرفتی مجبوری رزرو کردم.روانشناسم گفت تو همیشه در مورد مادرت حرف میزنی در مورد کنترل گریش و خیلی چیزای دیگه ولی در مورد پدرت نه، چرا؟ گفتم برای اینکه پدر هیچ وقت تو زندگی ما نبود، هیچ وقت تو خونه نبود. گفت الان میونت باهاش چطوریه؟ گفتم در حد سلام. گفت قبلا چطور بود؟ گفتم خیلی بد بود، همش جنگ و کتک کاری داشتیم. گفت الان چرا بهتره؟ گفتم نمیدونم. گفت به خاطر عذاب وجدان نیس؟!خخخ عذاب وجدان؟! عذاب وجدان برای چی؟!... گفتم ببخشید چیکار کردم که عذاب وجدان داشته باشم؟! گفت سمتِ مادرتو گرفتی! گفتم ببخشید دیگه وقتی پدرِ آدم صندلیِ چوبیِ نهار خوری رو برمیداره و میخواد مادرت رو بکشه ناخودآگاه مجبوری خودتو بندازی وسط، دو تا مشت و سه تا لگد میخوری به جای مادر ولی حداقل از مرگ یکی، از قتل مادری که تنها پناهته جلوگیری میکنی!نمیدونم چرا فکر کرده من عذاب وجدان دارم. مگه من پدرمم که عذاب وجدان داشته باشم؟! از وقتی یادمه پدرم لاشی و عیاش و لا ابالی و عصبانی و دائم الخمر و معتاد بود. اون عذاب وجدان نداره من عذاب وجدان چیو داشته باشم؟! من مالِ حروم خوردم؟ من زن و بچه کتک زدم؟ من سگِ مریض رو زنده به گور کردم؟ من 36 سال هزار تومن کفِ دست زن و بچه نذاشتم؟! من 36 سال زن و بچه رو تو بدترین شرایط تو خونه حبس کردم و نذاشتم با کسی رابطه داشته باشن؟! من قمار کردم و هر دفه سَرِ باختش یه مغازه یه زمین یه خونه سه نبش رو دادم مفت رفته؟! من اینستاگرام...ادامه مطلب
ما را در سایت اینستاگرام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranitarazbahar بازدید : 36 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1402 ساعت: 13:00

امشب هوا ابری و سرد و بارونیه، نه اینکه نم نم و ذره ذره بباره. رسما قراره هوا تا 24 درجه سرد بشه و بارون درست و حسابی بیاد، برا همین گمون نمیکنم بتونم رو تراس بخوابم یا باید تو پذیرایی طبقه بالا بخوابم یا تو اتاق خودم. چیزی که برام عجیبه اینه که من رو تراس و فضای باز میخوابم اصلا و ابدا ترسی ندارم از چیزی و با وجود اینکه شبا تو بازه های مختلف با سر و صداهای مختلف بیدار میشم ولی از چیزی نمیترسم. ولی تو خونه و فضای بسته و زیر سقف خوابیدن برام ترسناکه نمیدونم چرا. رو تراس که میخوابم (خیلیم بزرگه) شبا تا صب شاید کمِ کم 5 بار گربه هام روم بپر بپر میکنن، با گربه های دیگه دعوا میکنن و از صداشون بیدار میشم. یا بچه گربه ها خب کنجکاون دیگه، یهو میبینم نصف شبی اومدن بالا سرم نشستن دارن بهم زل میزنن! درسته همه این اتفاقا یهویی میفته و من بارها بیدار میشم ولی هیچ کدومشون منو نمیترسونه. ولی هر وقت تو اتاقم یا طبقه بالا میخوابم خواب جن و اینا میبینم، یا بختک میشینه روم. الان واقعا موندم که کجا بخوابم و ترسم از تو خونه خوابیدن به حدی زیاده که حاضرم برم رو تراس زیر بارون بخوابم ولی تو خونمون نخوابم!برچسب‌ها: خواب, ترس, بختک, جن نوشته شده در شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲ساعت 12:9 AM توسط اقیانوس| اینستاگرام...ادامه مطلب
ما را در سایت اینستاگرام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranitarazbahar بازدید : 50 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1402 ساعت: 2:10

امروز اصلا دلم نمیخواست بیدار شم، دلم نمیخواست که نمیتونستم، انگار که یه بسته قرص خواب خورده باشم ولی باید صب میرفتم اداره پست و عصر میرفتم جواب آزمایش رو میگرفتم و بعدشم میرفتیم دکتر. طرفای 11 بیدار شدم و باید میرفتم اداره پست تا نسخه روانپزشکمو بفرستم برای مرکز مشاوره دانشگاه. ینی این بی همه چیزا تا بخوان ترم منو به خاطر مریضی و مشکلات عصبی حذف کنن، یه چهار پنج تا مشکل عصبی جدید برام درست کردن. اولش گفتن نمیشه، بعد گفتن بررسی میکنیم، بعد گفتن نسخه های یه سال قبلتو بفرست! فرستادم گفتن نه، تو هم باید نسخه هاتو بفرستی هم فیش داروخونه رو! حالا بیا و پیدا کن دیگه! به زور از این ور و اون ور پیدا کردم عکسشو فرستادم براشون و حالام زنگ زدن میگن، نه، باید اصل نسخه و فیش رو بفرستی! ای تُف به اول و آخرتون....دیگه هرجوری شد نسخه ها و فیشِ رنگ و رو رفته داروخونه رو پیدا کردم و امروز رفتم اداره پست پستشون کنم. مامانم به جای اینکه مثل مادرای منطقی بپرسه مشکلت چیه همش عین اسفند رو آتیش اینجوری بود "این چیه!؟ اون چیه؟! چیو میخوای بفرستی؟! کجا میخوای بفرستی؟! نسخه چرا؟!"...لعنت بر پدر و مادر مادرم، لعنت!...خلاصه به زور طرفای 12 با مویِ ژولیده به خاطرِ سشوارِ دیشب و زیر بارون رفتیم سمت اداره پست. شیشه های ماشین کثیف بود و حتی با برف پاک کن هم پاک نمیشد. خدایا چه ترافیکی بود، چه ترافیکی! انقدر ترافیک شدید بود که حتی از خیابونمون نمیتونستم بپیچم یه خیابون دیگه! یکم مونده به داره پست ترافیک سبک تر شد و یه جای پارک پیدا کردم و پیاده شدیم و بقیه مسیر رو پیاده رفتیم.با پست پیشتاز فرستادم ولی متاسفانه پیامکی چیزی برام نیومد و میترسم شماره تلفن یا کد ملی رو اشتباه نوشته باشه خانمه، و اینجوری من بدبخت اینستاگرام...ادامه مطلب
ما را در سایت اینستاگرام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranitarazbahar بازدید : 47 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1402 ساعت: 2:10

متاسفانه بر خلاف میل باطنیم میخوام آدرس وبلاگم رو عوض کنم و کوچ کنم یه آدرس دیگه. دوستان عزیزی که پیگیرِ زندگیِ خیلی خوشگل و بر وفقِ مُرادم بودن اگه همچنان تمایل دارن میتونن لطف کنن اسمشونو بگن و آدرسِ وبلاگشون رو بذارن (هرچند قدیمی باشه) تا من آدرس جدید رو براشون بفرستم. پ.ن: هنوز آدرس جدید درست نکردم، ولی به زودی درست میکنمبرچسب‌ها: وبلاگ, آدرس جدید, تغییر آدرس وبلاگ, کوچ نوشته شده در یکشنبه ۵ شهریور ۱۴۰۲ساعت 1:32 PM توسط اقیانوس| اینستاگرام...ادامه مطلب
ما را در سایت اینستاگرام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranitarazbahar بازدید : 50 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1402 ساعت: 2:10

امروز حرفهای یه روانشناس رو گوش میکردم تو یوتیوب. میگف خانما وظایف مرد رو به عهده نگیرید چون بعد از یه مدتی شما میشید مرد خونه و شوهرتون میشه زن! اینجور مواقع که بچه ها میان سمت شما، چون مسئول نیستید ولی در نقشش فرو رفتید عصبانی میشید!.... داشتم به این فک میکردم که حرفش چقد درسته چون اینا دقیقا چیزیه که تو خونه ما اتفاق افتاد. مادرم به خاطر ناصبوری و اینکه تو خونه پدریش بهش وظایفی فرای مسئولیتش محول کردن شد مرد خونه و پدرم شد خانم خونه داری که دو قورت و نیمشم باقیه!تهتغاری با دوستاش رفته یه شهر دیگه تا مسابقه فوتبال تماشا کنه. برگشتنی ماشین پیدا نکردن شب موندن اونجا. دوستاش راضی نشدن برن مسافرخونه، زنگ زده که مامان قراره تو هتل بمونیم شبی هفتصد! مامانمم خب دیوونه میشه اینجوری ولو به روی خودش نیاره. حالا نمی‌دونم امشب چی شده این گربه ها یه ذره ورجه وورجه میکنن. من دراز کشیدم رو تراس، مامانم با خشم و عصبانیت اومده در تراسو میکوبه. میگم چیکار داری؟ میگه اومدم گربه هارو فراری بدم! اینستاگرام...ادامه مطلب
ما را در سایت اینستاگرام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranitarazbahar بازدید : 67 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1402 ساعت: 16:06

دیشب پدر و مادرم دعوا کردن تو حیاط و صداشون تا ده تا خونه اون ور تر رفت. من مریض بودم و تو اتاقم رو تختم دراز کشیده بودم که مامانم یهو اومد تو اتاق با اضطراب و عصبانیت گفت سم مورچه رو تو ورداشتی کجا گذاشتی؟!م...نم اضطراب گرفتم گفتم من بر نداشتم، چند وقت پیش برداشته بودم گذاشتمش سر جاش. ... مامانمم در و بست و رفت.من همش به این فکر میکردم که مادرم چقد شخصیت مضطربی داره و خدا پدر و مادرش و لعنت کنه. مادرم و خاله بزرگم وقتی استخدام شدن مادرم گوسفند وار حقوقشو می‌آورده و می‌داده به پدر و مادرش ولی خالم نه. تا اینکه پدر بزرگم با یه چاقو تو دستش، یقه خالم رو میگیره و میچسبونتش به دیوار و چاقو رو روی گلوی خالم فشار میده و تهدیدش می‌کنه که باید حقوقتو بدی به من!... خالم از همون روز دچار ترومای شدید میشه و به شدت افسرده و مضطرب.از طرف دیگه چون مادربزرگم کاملا ضد زنه البته به جز عروسای نکبتش، مادرم و خاله هام له شده بار میان. نتیجه این میشه که همه دخترای اون خونه از دم مضطربن و ترسو ...برچسب‌ها: مادر مضطرب, مادربزرگ ضد زن, پدربزرگ مستبد نوشته شده در پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲ساعت 2:15 AM توسط اقیانوس| اینستاگرام...ادامه مطلب
ما را در سایت اینستاگرام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranitarazbahar بازدید : 50 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1402 ساعت: 16:06

از وقتی یادمه مادرم اینجوری من و برادرم رو از خواب بیدار میکرد و به ما استرس و اضطراب شدیدی وارد میکرد `زود باشید بیدار شید همه تو زندگی جلو زدن ما عقب موندیم! ... دختر عموها و پسر عموهاتون کله سحر بیدار میشن شما منگولا تا لنگ ظهر خوابین!....شماها به پدر معتادتون رفتید!`همه این جملات گهربار و روان نشناسانه مادرم در حالی خطاب به ما گفته میشد که ما یا تو تعطیلات نوروزی و تابستونی بودیم یا جمعه بود، چون در غیر این صورت ما ۶ صب بیدار می‌شدیم و می‌رفتیم مدرسه دیگه و اصلا خونه نبودیم که مثلاً ساعت ده صبح چنین حرفایی به ما زده بشه.داشتم به این فکر میکردم که کاش مادرم این مادر تحصیل کرده فلان دانشگاه تهران با فلان مبلغ حقوق نبود! کاش مادرم یه زن بی سواد و بیکار بود و صب تا شب تو کوچه با زنای همسایه گرم صحبت میشد و از فرار کردن دختر همسایه یا زودتر از موعد باردار شدنش حرف میزدن و پشت سر این و اون غیبت میکردن. از مواد غذایی که شوهراشون تهیه میکردن غذا میپختن و اوج دغدغشون رفتن پیش خیاط محله یا خرید النگوی طلا بود!این مادر خیر سرش تحصیل کرده خیلی به ما اضطراب و استرس منتقل کرد. خدا از سر تقصیراتش بگذره.....برچسب‌ها: مادر, مادر مضطرب, مادر نادان, مادر ناآگاه نوشته شده در پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲ساعت 2:40 AM توسط اقیانوس| اینستاگرام...ادامه مطلب
ما را در سایت اینستاگرام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranitarazbahar بازدید : 67 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1402 ساعت: 16:06

آسمون امشب خیلی زیباس، پر از ستاره س، ستاره های ریز و درشت، ستاره های پر نور و کم سو، ستاره های چشمک زن، ستاره های آبی و قرمز و نقره ای. یه شهاب سنگم دیدم ولی انقد سریع رد شد و منم هول شدم که نتونستم آرزویی بکنم.باد خیلی خنکی میاد، میشه گفت سرعتشم زیاده. خوابم پریده، دلتنگم. گربه هامم شیطونی میکنن رو پشت بوم. بچه گربه ها شدن دو تا! مجبور شدم چندبار براشون غذا بیارم. خدا رو شکر که یه کاسه سوپ مقوی و کم نمک و کم ادویه و کم روغن داشتیم تو یخچال. شنیدن صدای ملچ ملوچشون و اینکه میدونی امشب دو سه تا موجود زبون بسته گرسنه نمیخوابن برام خیلی لذت بخشه.مادرشون هر از گاهی میاد رو پاهای من دراز می‌کشه ولی اکثرا میدوئه می‌ره پیش بچه هاش و مراقبشونه. بچم مادر بی نظیریه، طفلک برا همینه انقد لاغره. خوابم میومدا ولی انقد بپر بپر کردن که از خواب پریدم و بد خواب شدم که فدای یه تار موشون.آب برای بار هزارم داشت قطع میشد و منم سریع تا اونجایی که تونستم ظرفارو با آب پر کردم. گلدونا و باغچه هارو آب دادم. لحاف تشک مادرمم انداختم چون خودش خسته بود میخواست رو موزاییک خالی بخوابه! نوشته شده در شنبه ۲۱ مرداد ۱۴۰۲ساعت 2:2 AM توسط اقیانوس| اینستاگرام...ادامه مطلب
ما را در سایت اینستاگرام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranitarazbahar بازدید : 45 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1402 ساعت: 15:42

انگار یه الاغی گفته بوده مردم نگران نباشن، مقدار گوشت اسب و الاغ توی بازار نگران کننده نیس! به قول یه پدر آمرزیده ای مردم چرا نگران باشن؟! شمای گوساله و قاطر نگران باشید!

نوشته شده در شنبه ۲۱ مرداد ۱۴۰۲ساعت 2:7 AM توسط اقیانوس|

اینستاگرام...
ما را در سایت اینستاگرام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranitarazbahar بازدید : 43 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1402 ساعت: 15:42

دیشب تا 5 ِ صُب نخوابیدم. باد میومد و هوا سرد بود، گربم و دو تا بچه های فسقلیش اومده بودن رو پاهای من دراز کشیده بودن و ورجه وورجه میکردن و با هر بار تکون خوردنِ من مثل جت در میرفتن و میپریدن رو پشت بوم و هر وقت خوابم میبُرد برمیگشتن و میپریدن رو تراس و من از خواب می پریدم. پدر نصف شبی رفته بود حموم و تا سه و نیمِ نصف شب صدای کنتور میومد. گربم همش خودش و بچه هاش رو لیس میزد و تکون تکون میخوردن و پاهای کوچولوی بچه گربه ها رو روی پشتم حس میکردم و قلقلکم میومد. 5ِ صب من و گربم چشامون گرم شد و با وجود شیطنتِ بچه گربه ها خوابمون برد. 6 صب مامانم اومد بالا سرم و دید که گربه ها رو لحافم خوابیدن! (حالا سرکوفتاشو کی میزنه خدا میدونه). گفتم چی میخوای؟ گفت بیا رتبه برادرتو از تو سایت سنجش نگا کن بهم بگو!خب مادر من، رتبه نمیدن که فعلا، درصده و خودش بیدار میشه میگه بهت ولی خب نه! مادرم هرچی گفت باید اجرا بشه. رفتنیم گفت لحافتو بتکون بعد بیار تو خونه! لحاف تشکمو جمع کردم بردم گذاشتم سر جاش. چون مادرم اومده بود رو تراس بچه گربه ها عینِ جت در رفتن و نشسته بودن زیر درختِ گردوی همسایه و چسبیده بودن به هم! اینکه دو تا وروجک کپی پیستِ گربم میدیدم که با چشمای درشت سبز و گوشای قد کف دست منو از دور نگاه میکردن خیلی بامزه بود و باعث شد خندم بگیره. دست و رومو شستم و رفتم طبقه پایین ببینم این بچه رتبه ش چند شده که رمز میخواست. مامانمم نگران! گفتم هر وقت بیدار شد خودش میگه بهت. مامانمم گفت نه میخوام بدونم جواب زحماتم چی شد؟!.... والا تا اونجایی که من میدونم تو هفته ای چند رو میرفتی خونه مادرت و این بچه رو با پدر معتاد و بی مسئولیت تنها میذاشتی چرا؟ تا یه زن هقفتاد ساله بچه ننه و شارلاتان که خودشو به مر اینستاگرام...ادامه مطلب
ما را در سایت اینستاگرام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranitarazbahar بازدید : 44 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1402 ساعت: 15:42